کل نماهای صفحه

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

رنج نامه من در ................

یست و پنج روزی که در اوین بودم حتی نمی دانستم که چرا من را در بند انفرادی کرده اند و چرا به این شکل اسفبار من را شکنجه می کنند. من به عنوان یک خبرنگار و فعال حقوق بشر وظیفه خود می دانستم تا خبرها و مطالب دسته اول را تهیه کنم و برای حقوق زندانیان بی پناه فعالیت کنم. آیا من جرم بزرگی مرتکب شده ام که باید 25 روز را در اوین در بدترین شرایط روحی و جسمی می گذراندم؟
من چراهای زیادی دارم که هنوز بی پاسخ مانده اندهرگاه خود در صدد جوابی قانع کننده برای آنان هستم درمانده میشوم.
دیگر روحم مریض است همان گونه که روح و روان  خیلی ها مانند من این گونه است؛ بعضی ها میگویند سیروس تو که هنوز جوان هستی ! و یک جوان با یک هدف و پشتکار فروان دم از مریضی میزند خود جای سوال دارد ؟
جوابی ندارم  چه بگویم!
نمیتوانم آن شکنجه های روحی و جسمی را با حرف زدن بیان کنم ، نمی خواهم کسی برای من ترحم کند.
خون من از خون نداها و سهرابها رنگینتر نیست اما شکنجه روحی بدتر از مردن در خیابان است، در خیابان شهید میشویم و روحمان آزاد میشود مانند روح"محمد مختاری" و "صانع ژاله" که در روز دستگیری من در میدان هفتم تیر به مقام بزرگ شهادت نایل آمدند.
فعالیتهای ام از سال 84 با وبلاگ نویسی آغاز شد و توانستم  مطالبهای  با علاقه خود، نسبت به مسایل داخلی و سیاسی کشورم بنویسم. توجه ام به پدیده گشت ارشاد جلب شد که با جوانان به شدت برخورد می کرد. این خود نقض حقوق شهروندی محسوب شده  و بر خلاف شعارهای تبلیغاتی آقای احمدی تژاد بود. این موضوع در درک بهتر از چهره واقعی این نظام به من "راه گشا" بود چرا که در دوران رشد ،چشمانم را به دنیایی باز کرد که هیچ وقت دوست نداشتم آنرا ببینم.
حوادث بعد از انتخابات جرقه ای بود بر گسترده کردن فعالیتهای مدنی و سیاسی من و بدینگونه شد که درون سیاه چالهای رژیم را نیز دیدم. با اعتراضات گسترده مردمی دهها نفر از معترضان به نتایج انتخابات در خیابان و زندان کشته شدند و این سرکوب و کشتار  بصورتی ادامه یافت که نمودی از آن یعنی اخبار( تجاوز به زندانیان در کهریزک) در تمام دنیا سر وصدا ایجاد کرد و چهره واقعی  جمهوری اسلامی ایران را به نمایش گذاشت و متزلزل نمود.
در روز 25 بهمن  1389و به دعوت آقایان ((مهدی کروبی و سید حسین موسوی)) برای حمایت از مردم مصر و تونس تجمعی در تهران برگزار شد. من هم به مانند هزاران نفر دیگر آماده رفتن شدم. در ساعت 2 خانه را به سمت خیابانهای "ولیعصر ، انقلاب و میدان هفتم تیر" برای حضور در تجمعات و گرفتن گزارش کامل از وقایع آن روز ترک کردم. بعد از گرفتن فیلم در چهاراه و میدان ولیعصر و ساعت 3.35 به سمت میدان هفتم تیر حرکت کردم و در حالی که تلفنی در حال تهیه گزرش با برادرم در مورد جو امنیتی صحبت می کردم دستگیر شدم.
بعد از بازجویی در مسجد الجواد موبایل و مدارک همراهم را تفتیش کردند و این مدرکی شد که مرا آزاد نکردند. همان ابتدا که چند بار رفت و آمد کردند و نام من را سوال کردند، احساس کردم من را شناخته اند. دو شب اول را در بازداشتگاهی بودم که نمی دانم کجاست و روز سوم به زندان اوین و بند 209 " انفرادی" منتقل شدم و بدترین لحضات زندگیم را در طی بیست و سه روزی که در آنجا بودم را سپری کردم.
چون چشم بسته آنجا منتقل شدم و تجربه قبلی نداشتم ابتدا نمی دانستم کجا هستم. شب اول پر از ترس و واهمه بود و من که همیشه از شجاعت دم می زدم از ترس اینکه مرا سر به نیست کنند وحشت داشتم و تنها قوت قلب من این بود که یکی از دوستانم شاهد بازداشت من بود. بعد از اینکه در وزارت اطلاعات تمام زندگی و کارهای که در مدت چند سال انجام داده بودم فاش  شد به نوعی می توانم بگویم که دوران سخت و..... نیز آغاز شد واقعا آن 25 روز برایم 250 سال گذشت.
هیچ وقت شنکجه هایم را فراموش نخواهم کرد. به اسم بازجویی شکنجه ام می کردند، ضرباتی که به سرم وارد کردند هنوز آزارم می دهند. آن چند روز اول که دیده بودند من دچار استرس و ترس شده ام با حالت مسخره آمیز فخاشی و توهین میکردند  میگفتند : "با این وضع میخوای جاسوس بازی در بیاری پدر ...  فکر میکنی کی هستی ...  همان بلایی که سر برادرت آوردیم سر تو هم میاریم."
14 روز همین بود فقط یک سوال میکردند .
چرا  فیلم و عکس میگرفتی و با کدام آدم ها سر و کار داری؟
پدر  س ....... تو کی هستی؟ که خودتو گزارشگر و فعال حقوق بشر میدونی! اینها جاسوسیه نه گزارشگری... حالا اسم جدید گذاشتید روی مزدوری به بیگانه... ما گنده تر از توها رو زیر خاک فرستادیم تو که چیزی نیستی برادرت حسن رو هم زیر خاک میفرستیم.
این توهین و فحاشی ها با سوال هایشان و شکنجه ها روزی 4 تا 6 ساعت ادام داشت.
فکر کنم13 اسفند بود که مرا به یک اتاق بردند، گفتند چشم بند را کمی بالا بزن و زیر کاغذ را اامضا کن. ولی در ادامه به طرز خشنی گفتند: اگر سرم را بر گردانم یا حرکت اضافی انجام دهم گردنم را خورد می کنند!
برگه اتهامات ام را جلویم گذاشته بودند و از من می خواستند که زیر آن را انگشت زده و امضاء کنم. دقیقا جزئیات یادم نیست ولی در این برگه آمده بود که من به جرم هم دستی با گروهها و شبکه های بیگانه به جاسوسی متهم هستم و اقدام علیه امنیت کشور و تبلیغ علیه نظام. که به دلیل شناخت اندکی که از قانون مجازات اسلامی داشتم می دانستم که این اتهامات چه جرمی و چه مجازاتی دارند، از این رو در همان دقایق اول از امضاء زدن سر باز زدم و اعتراضم را نسبت به اتهامات نوشته شده اعلام نمودم  و اینکه طبق قانون این روش محاکمه یک زندانی نیست؛ این اعنراض با یک ضربه مشت حسابی و فریادی که روزهای بازجویی را یادآور می شد پاسخ گرفت و من بناچار برگه را که فاقد تاریخ و شرایط و ضوابط قانونی بود امضاء کردم.
از فردای آن روز بر شدت فشارهای روانی روی من افزوده شد؛ نه هوا خوری نه حمام! و دستشویی روزی فقط سه بار.
19اسفند(یک روز بعد آزادم کردند ) از دردی که تمام وجودم را پر کرده بود و شدت مشکلات روحی که برایم به وجود آورده بودند مرا به بهداری بردند. در آنجا نیز چندین و چند بار مورد لطف آقایان قرار گرفتم دیگر، طی این روزها از زندگی مرا سیر کرده بودند. دیگر حال شنیدن فحاشی و تحقیر شدن در مقابل چند .... را نداشتم. بعد از بهداری دوباره به سلولم که دیگر محل زندگی برایم شده بود بازگردانده شدم.
هر دقیقه و ساعت برایم مانند چندین سال میگذشت که در حالی که خوابیده بودم صدایم زدند "زارع زاده" "زارع زاده" آهای مگر با تو نیستیم. در ذهنم تنها یک سوال برایم بود آیا دوباره بعد از چند روز شکنجه ام میکنند من دیگر تحمل ندارم. انقدر از ناحیه سر و گردن به من آسیب رسانده  بودند که دیگر درد را احساس نمیکردم
چشم بندم را بستم و به سمت آن مسیر که همیشه مرا برای شکنجه و به اصطلاح بازجویی، بردند. گفنتد: "پدرت مرده است" می خواهیم بفرستیمت برای مجلس ترحیم !
چی؟؟
پدرم؟؟خندیدند! در طول این مدت یاد گرفته بودم که خود را چگونه کنترل کنم اما این بار فرق میکرد چون باورم شده بود که این (مردان گمنام آقا امام زمان راست ) افراد راست میگویند کنترلم  ناخداگاه از بین رفت و اعتراض خود را با فحاشی در حالی که چشمهایم پر شده بود  نثار آقایان کردم که این فحاشی من با یک ضربه که روی صندلی نشسته بودم پایان یافت ،خیلی جان سخت بودم که بیهوش نشدم چون هنوز میتوانستم  درد ضربه را حس کنم.
فردای آن روز مرا در یکی از پارکهای تهران روی یک میز رها کردند . ساعت حوالی 11 شب بود. هوا خیلی سرد بود، هم درد داشتم هم اینکه سردم شده بود بعد از یکی دو  ساعت نمیدونم شاید هم زودتر خانواده ام را دیدم اولین سوالم این بود پدرم کجاست؟ دیدم پدرم زنده  و سر حال از آزادی من، دیدن خانواده  بعد از آن روزها همه چیز را  از ذهنم پاک کرد.
در طی آن روزها نه تلفنی داشتم نه ملاقاتی .به خانواده ام که از قبل اطلاع داده بودند من را آزاد میکنند که در کجا هستم. با یک وثیقه خانه ای که در تبریز داشتیم من را آزاد کرده بودند. چرا من را آزاد کردند؟ من که به جاسوسی متهم شده بودم بعد از 25 روز شکنجه آزاد میکنند. این  سوالهایی  است که هنوز برایم بی پاسخ مانده است.

هیچ نظری موجود نیست: