کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

داماد آسیایی، عروس اروپایی، خواستگاری سعید جلیلی از کاترین اشتون (1)



از آنجا که مذاکرات اتمی ایران با هیئت اروپایی هیچ گاه نتیجه بخش نبود و نخواهد بود خواهر کاترین اشتون رئیس هیئت مذاکره کننده با برادرسعید جلیلی که سوادی در بی سوادی و ضایعه شدن و این حرفها دارد قراری گذاشته اند. گمان می رود این قرار در روند مذاکرات بین دو طرف موثر واقع شده و  ایران بعد از جنگ بر سر به دست آوردن انرژی «هسته ای دویستومن بسته ای» دست پیدا کند و این گامی و دست آوردی بزرگ در عرصه ملی در آینده نزدیک اما دور برای ایران خواهد بود. جالب است بدانید اکنون کشورهای غربی از انرژی های پاک استفاده می کنند و آنها را بهترین نوع سوخت برای جایگزینی سوخت هسته ای می دانند این درحالی است که این گونه انرژی ها نسبت به انرژی هسته ای و سوخت آن در راکتور از آلاینده های زیست محیطی برخوردار نبوده و محیط زیست و جان انسان ها را به خطر نمی اندازد.
***
داستان آشنایی این دو زوج خوشبخت، دیپلمات به شکلی بود که شاید به ذهن کسی خطور پیدا نکند.
روزی در یکی از محله های آسیا و اروپا دو نفر به دنیا آمدند اسم یکی را کاترین و اسم یکی را سعید گذاشتند. سالها گذشت و این دو نفر در حالی که قلب هم دیگر را احساس، اما یک دیگر را نمی شناختند وارد عرصه سیاسیت خارجه شدند. کاترین اشتون، زاده انگلیس و نماینده عالی اتحادیه اروپا در سیاست خارجی و امور امنیت و رئیس هیئت مذاکره کننده با سعید جلیلی، زاده مشهد و  نماینده ویژه رهبری و دبیر شورای عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی هستند.

روز اول ملاقت که در سال 1389 بود برای هر دو نفر از لحاظ عاطفی بسیار مهم بود آنان دنبال اهداف هسته ای نبودند؛ آمده بودند تا عشق بازی کنند و  این مذاکرات را به سُخره بگیرند به نیش سردمدارن رژیم جمهوری اسلامی ایران که به رهبری آیت الله خامنه ای بود، بخندند. چون از بیخ این روند برای رژیم ایران که دنبال «سلاح هسته ای دویستمن بسته ای» برای نابودی رژیم صهیونیستی و نجات فلسطینیان مظلوم بود، ناامید کننده به شمار می آمد. اما سعید و کاترین عاشق شده بودند آن هم در یک نگاه و در یک روابط تنگاتنگ دیپلماتیک.

جلیلی از در وارد سالن می شود. کاترین که برای خوش آمد گویی نزدیک وی می شود اما همه چیز به یکباره تغییر پیدا میکند، زمان، مکان و ... .  از نظر کاترین سالن به بهشتی تبدیل شده و سعید به مانند فرشتگان به کاترین سلام می دهد. کاترین هیچ کسی را جزء سعید نمی بیند و  منتظر بوسه ای عاشقانه از طرف سعید است که سعید از این کار امتناع ورزیده و به کاترین می گوید: من مسلمون هستم. دین من اجازه بوسیدن یک زن نامحرم را به من نمی دهد درست که من و تو عاشق شده ایم (هیچی نشده! به قول معروف همدیگر رو ندیده عاشق و دلباخته شدند) اما اول باید طبق دستورات دینی بنده صیغه ای بین من و شما جاری شود تا من بتوانم از لبهای زیبایتان بوسه ای بزنم. کاترین که منتظر چنین حرفی از طرف سعید نبود رو به او کرده:
کاترین می گویید: خوب مراحل جاری شدن صیغه چیه؟
سعید: میدونی باید یک ملایی یا همان آخوند پیدا کنیم تا بتونیم عشق بازی کنیم اما متاسفانه الان در این بهشتی که هستیم آخوندی نیست که بتواند ما دو عاشق را به همدیگر حلا و محرم کند. پس شماره تلفن، فیس بوک، ایمیل و ... هرچی که من میتونم باهات ارتباط برقرار کنم را برایم یاداشت کن. جیـــــــــــــگر!
کاترین:  چشم، به محافط خود اشاره میکند که قلم کاغذ برایش بیاورند. کاترین از آن فضا بیرون می آید، خوب سعید جون چی داشتیم می گفتیم؟
سعید: در مورد روابط ایران در خاورمیانه و نفش ایران در آسیا داشتیم صحبت می کردیم
محافظ با یک تکه کاغذ و قلمی که جوهری قرمز رنگ را در خود جا داده است می آید
محافظ: بفرمایید این هم کاغذ و قلمی که می خواستید امری دیگری نیست؟
کاترین: مرسی لطف کردید. سراسیمه مشخصات را نوشته و به دست سعید می دهد.
سعید: به به چه شماره رندی دارید! چه قیمتی برایتان تمام شده است؟ شماریتان را در ذهنم می نویسم.
 تمام دوربین های که در سالن بودند به این صحنۀ که چند لحضه پیش اتفاق افتاد زوم کرده اند. چیک چیک دوربین های صدای در سالن ایجاد کرده است.
کاترین: برفماید سعید آقا از این طرف بریم بشینیم مشکلات هسته ای تان را حل کنیم. انشاالله که درست می شود.
سعید: جان! انشالله! شما این ها را از کجا یاد گرفتید؟ در کشور من به غربی ها نجس و این حرفها می گویند و در همه محافل از آنها به عنوان شیطان یاد می کنند. واقعا جای تعجب برایم دارد که در غرب هم زنان بی حجاب هه هه (با پوزخند) هم خدا را می شناسند.
کاترین: مگر کسانی که حجاب ندارند  خدا ناشناس هستند؟ یعنی همه زنان که در غرب زندگی می کنند و چادر ندارند خدا را نمی شناسند؟ چرا آقای جلیلی؟
سعید: خانم اشتون در فرهنگ اسلامی  دین شریف ما زن باید عفت و حیا داشته باشد و خود را از مردان نامحرم بپوشاند. خودتان را ببینید این لباس های اصلا برازنده شما نیست. شما زن به این زیبایی باید لباس های که شما را خوب می پوشاند بپوشید. استغفرالله! این خط سینه شما نیاید معلوم باشد این کفر است.
کاترین: در فکر فر می رود. درسته سعید راست میگی این لباس های زننده اصلا نمیدونم از کجا امده به تنم چسبیده. دفعه بعد قول میدم لباس های خوب و برازنده خود بپوشم.
سعید: اره اینطوری خوبه حداقل رفعت و شئونات  اسلامی رو هم رعایت می کنی. داری کم کم به اون خانمی که من می شناختم تبدیل میشی. درود خدا بر تو کاترین جونم.
کاترین: از لطف شما سپاس گزارم سعید جان!
سعید: خوب بریم سر اصل مطلب. طبق فرمایشات رهبری ما می خوایم انرژی صلح آمیز هسته ای همراه با بمب اتم داشته باشیم که در دنیا یک ابر قدرتی چیز باشیم تا آمریکای جنایت کار و اسرائیل خونخوار و همراهانشان از ما بترسند. ما برنامه ای مشخص برای این اهداف داریم و باید آن را عملی سازیم. از این رو کاترین کمی به ما کمک کن!
کاترین ببین سعید درست که ما دوست پسر و دوست دختر شدیم اما این دلیل نمیشه که هرچی تو بگی رو من عملی کنم. صبر کن با مافوق هام حرف بزنم شاید تونستم روزنه ای برای حل این کار پیدا کنم.
سعید: بسیار ممنون هستم. واقعا شما زن بسیار زیبا و فریهخته ای هستید. درود خداوند بر شما.
کاترین: من هم متشکرم آقای جلیلی.

کاترین و جلیلی بعد از مذاکر پشت درهای بسته به سالن خبرنگاران که در آن منتظر خبری تازه هستند برمی گردند. دوربین ها روشن شده و از هر دو در مورد این مسئله سوالاتی پرسیده می شود. که آنان نیز نتیجه را امیدوار کننده می دانند.  کاترین و سعید از هم دیگری خداحافظی کرده و سعید با اما و اشاره به کاترین می رساند که شب پیامکی یا رایانامه ای چیزی برایش بفرستد.

خبر گزاری های دولتی ایران بعد از مذاکره
نرخ دلار در ایران ارزان شد.
نتایج نشست 1+5 نتیجه بخش و راضی کننده بود.
امروز روز بزرگ برای ایرانیان می باشد. (ایران برای دست یابی به  بمب اتم برای کشتار یهودیان نزدیک می شود)
دو نفر در آمریکا خودکشی کردند دلیل این خودکشی فقر، نبود اقتصاد مناسب و رشد نرخ بیکاری عنوان شده است.
در حمله ای امروز به نواز غزه 1 کودک فلسطینی با 10 نفر مجروح و کشته شدند.
حمله مخالفان تروریست در سوریه توسط ارتش آزاد آقای بشار اسد خنثی و اشرار به هلاکت رسیدند.
هوا در تهران خوب است.
***

پایان بخش اول

 

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

عروس اروپایی داماد آسیایی، خواستگاری برادر جلیلی از خواهر اشتون «وقتی میای قشنگترین چارقدتو سرت کن/اون پیراهن فیروزه ای خشگلرو تنت کن»

خبر فوری و مهم
خبری که تمام سیاستمداران ودیکتاتورهارا شوکه کرد...


در حالی که دیکتاتورها و چپاولگران جوامع بشری هربار با طرح سناریویی تازه و در پس عناوین حقوق بشری و دینی هر روزه در جهت غارت و کشتار هرچه بیشتر ملتها قدم برمیدارند ساعتی پیش
خبری منتشر شد که نه تنها برای مردم غیر منتظره و تعجب برانگیز است,بلکه میتوان گفت بیشتر, موجبات تعجب وسردرگمی سران دیکتاتورها وجنایتکاران را از این اتفاق غیر قابل پیش بینی فراهم آورده است. و آن چیزی نیست بجز خبر خواستگاری سعیدجلیلی نماینده حکومت جنایتکار و فاسد بااصطلاح جمهوری اسلامی در بخش مذاکرات هسته ای از خانوم اشتون نماینده ویژه سران دیکتاتور اتحادیه ی اروپایی...؟؟!! 

گزارشها حاکی از آن است درحالی که سران دیکتاتورها و در ادامه سناریوی فریب ملتها که مدتی است در بخش مذاکرات هسته ای بین ایران و5+1 دنبال میشود، انتظار داشتنداوضاع بر وفق مراد آنها پیش رود,این خبر موجب نگرانی بسیاری از سران دیکتاتورها شده است.
به گزارش خبر نگار ما و در پی پرسش و پاسخهای میان خبرنگاران وخانوم اشتون، به نظرمیرسد ایشان نیزبه طور ضمنی موافقت خود با این موضوع ابراز داشته اند. حال میماند دو مطلب: اولی متاهل بودن عروس و داماد است که با توجه به این که این سیاستمداران فاسد پایبندی خاصی به هیچ یک از قوانین دینی و اخلاقی ندارند. این مشکل به سادگی قابل حل میباشد. لازم به ذکر است,با توجه به اینکه آقا داماد از قوانین اسلامی در جهت ارضای منافع وشهوات خود سود میبرد,میتوان پیشبینی کرد در آینده نه چندان دور بیشتر شاهد اتفاقات اینچنینی و روابط تنکاتنگ و فشرده تر بین مقامات دو طرف خواهیم بود.
دومی سردرگمی و نارضایتی برخی سران دیکتاتورها از این مطلب غیر منتظره که اولآ نشان دهنده خارج از دسترس بودن احساسات انسانی از توان آنهاست ودومآ خللی که امکان دارد این موضوع در ادامه اجرای سناریوی فریب ملتها ایجاد کند,میباشد.که البته خبرهای رسیده حاکی از آن است بان کی مون دبیر کل سازمان اتحاد سران دیکتاتورها(SESD) در جهت چاره اندیشی و مرتفع کردن هر چه سریعتر معضل فوق سیاست به خرج داده ونه تنها مخالفتی نداشته بلکه از این موضوع استقبال کرده وحتی پیشنهاد کرده مراسم عروسی را در مقر سازمان اتحادسران دیکتاتورها(SESD)برگزار کنند.بنابراین احتمالا طی روزها و ماههای آینده شاهد پا پیش گذاشتن مقامات بلند پایه ی دوطرف جهت به انجام رساندن این امر خیر خواهیم بود.البته با توجه به این که هیچگونه پایبندی در بین مقامات دو طرف دیده نمیشود بعید نیست خانوم اشتون از تخت فاسد جنایتکاری چون خامنه ای سر در بیاورد.لازم به یادآوریست کسانی که قصد دارند در مراسم شرکت کنندبهتر است از همین الان,به فکر تهیه بلیط باشند تا اسیر سردرگمی وهزینه های بالای بازار سیاه نشوند.

وقتی میای قشنگترین چارقدتو سرت کن/اون پیراهن فیروزه ای خشگلرو تنت کن

یوسف سلیمانی

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

از زبان یک شهید، «خاطرات یک قربانی»






یادم میاد در یکی از روزهای برفی، در یکی از شهرهای نزدیک اما دور از پایتخت، چشم به جهان گشوده‌ام. خوب یادمه گریه‌های مادرم و پدرم، که من اولین فرزندشان بودم. منی که سالم به دنیا آمده بودم، می‌تونستم آن احساسی را که پدرم و مادرم به من داشتند، به خوبی حس کنم. چه روزی بود اون روز.

احساس مادرم را با ترس و اضطراب از خفگی من هنگام شیردهی، به خاطر دارم. ساعت‌ها، روزها و شب‌ها، ماه‌ها و سالیان به مانند همیشه در حال گذشتن بود که وارد مدرسه شدم. خوب یادمه که به هنگام جدایی از مادرم در روز اول مدرسه، پدرم در آن روز مرا هم‌راهی نمی‌کرد یادمه در آن روز مادرم چه اشکی می‌ریخت. من هم نگران بودم، نگران جدایی از مادر و خانه‌ای که هفت سال در آن بزرگ شده بودم. برایم سخت بود. اما چه کنم. برای یادگیری هم که بود، باید به مدرسه می‌رفتم. یادم میاد در دوران بچگی، پدرم از دوران مدرسه‌اش برایم می‌گفت و با خاطرات مدرسه پدرم، شب‌ها چشم‌هایم را می‌بستم. اما الان نوبت خودم بود که وارد مدرسه شوم. تحصیل کنم برای آینده خود و برای سربلندی پدرم و مادرم درس بخوانم، به دانش‌گاه روم و برای خود شغلی مناسب پیدا کنم.
از همان دوران با این‌که کودکی بیش نبودم، آرزوهای بزرگ در سر می‌پروراندم. از مادرم همیشه یک سوال را می‌پرسید. آن هم در مورد چادری بود که بر سرش می‌کرد. مادرم با کمال مهربانی پاسخی قانع کننده به من می‌داد که درک کردنش برایم سخت بود و هر روز که بزرگ‌تر می‌شدم، معنای واقعی بعضی کلمات را می‌توانستم درک کنم. اما همیشه سوال‌هایی داشتم. چرا در اروپا این‌گونه نیست. چرا زنان در سایر کشورها با راحتی کامل و بدون این‌که کسی بخواهد آزارشان دهد، زندگی می‌کنند. اما این‌جا این‌گونه نیست. اگر روسری از سر یک خانومی بیافتد، صد چشم که هزاران حرف شیطانی را یدک می‌کشند، بر او خواهند زد. برخی اوقات این حرف‌ها آزارم می‌داد. از مادرم و پدرم در مورد علت آن سوالی می‌کردم. اما آنان با بیان این‌که برخی از آدم‌ها این‌گونه هستند، سعی در خنثا کردن من و عدم فکر کردن به آن موضوع را داشتند.
بعد از گذشت سالیان، اکنون نوبت ورود به دانش‌گاه بود. جایی که از بچگی، آرزوی رسیدن به آن‌جا و تحصیل در رشته دل‌خواهم را داشتم. زمان کنکور خیلی آشفته بودم و این فکر که اگر قبول نشوم، چه کنم. یادم میاد مادرم به مانند دوران مدرسه مرا دل‌داری می‌داد. دستی بر سرم کشید. وای آن مهربانی مادرم قابل توصیف نیست. آرامشی را که در آن لحظه به من دست داد.
به‌ترین روز عمرم، زمانی بود که خبر قبولی از دانش‌گاه مورد علاقه‌ام را دریافت کردم. از همه مهم‌تر در رشته‌ای بود که آرزویش را داشتم، وارد دانش‌گاه شدم. محیط آن‌جا با مدرسه و دبیرستان فرق می‌کرد. دختران و پسران در کنار هم بودند. درس می‌خواندند. شوخی می‌کردند و خلاصه این‌جا، جای دیگری است. آری این‌جا دانش‌گاهی‌ست که من می‌خواستم. با شور و علاقه خاصی مشغول به تحصیل شدم.
در این هنگام بود که من وارد یک مرحله جدید از زندگی اجتماعی و سیاسی شدم.  سال 1387 بود و یک سال مانده به انتخابات، با افرادی به نام مهدی کروبی و مهندس موسوی آشنا شدم. البته از آقای کروبی شناختی جزیی داشتم، اما سوالاتی که از دوستان می‌کردم، شناختم را نسبت به این دو فرد افزیش دادم. چون آرمان‌های من بیش‌تر با نظرات این دو فرد سازگار بود. آقای کروبی که رییس مجلس شورای اسلامی و آقای موسوی آخرین نخست وزیر ایران بودند، خواسته‌هایی که من داشتم را می‌توانستند برایم برآورده کنند، از این رو بیش‌تر خود را در جریان سیاسی کشورم و آزمون بزرگی که قرار بود یک سال دیگر در کشور برگزار شود، آماده  می‌کردم. روزها به مانند برق و باد می‌گذشت. در این مدت اغلب دانش‌جویان با طرف‌داری از کاندیداهای مخالف دولت کنونی، احساسات خود را بیش‌تر از قبل به معرض نمایش می‌گذاشتند. دوران انتخابات بود و بیان عقاید آزاد. شب‌ها برای حمایت از کاندیداهای خود به خیابان می‌زدیم و برای رقیبان کوری می‌خواندیم. یادم نمی‌رود آن شب‌ها تا لحظه مرگم. برای روز انتخابات با دوستان جدیدی که شناخته بودم، روز شماری می‌کردیم. بالاخره آن روز فرا رسید.
صبح زود به هم‌راه دوستان عازم حوزه رای‌گیری شدیم که اولین نفرها برای رای دادن باشیم. اما اشتباه فکر می‌کردیم. خیلی‌ها با دست‌بندهای سبز رنگ جلوتر از ما در صف بودند تا رای خود را به صندوق بیاندازند. نوبت ما هم فرا رسید و ما هم مانند دیگران رای خود را برای کسی که آرزوی رییس جمهوری شدنش می‌رفت، به صندوق انداختیم. شور و هیجانی خاص تمام وجودم را فرا گرفته بود. از هرکس که نظرش را در مورد انتخابات سوال می‌کردی، از پیروزی آقای موسوی و کروبی سخن به میان می‌آوردند. البته بودند کسانی که به آقای احمدی‌نژاد رای داده باشند و بیش‌تر افرادی هم بودند که به آقای موسوی رای داده بودند.
درگیرهایی که با ماموران داشتیم، مرا به تفکری عمیق سوق می‌داد که مگر می‌شود هم رایت را بدزدند هم جانت را
پس از خارج شدن از حوزه رای‌گیری، به هم‌راه دوستان «ساندویچی به رگ زدیم» و راه خود را دوباره به سمت خانه پیش گرفتیم. منتظر اعلام نتایج انتخابات بودیم. عقربه‌های ساعت، روی عدد 11 مانند «ما» توقف کرد. انگار که زمان یک باره ایستاده باشد. خبرگزاری دولتی ایران، در خبری که در ساعت ۲۳:۳۴ جمعه شب مخابره کرد، مدعی شد که محمود احمدی‌نژاد با کسب 70 درصد آرا در مناطق روستایی کشور و با فاصله زیاد، نسبت به میرحسین موسوی، در این انتخابات پیروز شده است. و این در حالی بود که میرحسین موسوی نیز در بیانیه‌ای اعلام پیروزی کرده. باور کردنش و هضم این که محمود احمدی‌نژاد پیروز انتخابات است، برایم کاری سخت و دشوار بود. این در حالی بود که آقای موسوی به راستی باید پیروز انتخابات می‌شد. با تقلب گسترده‌ای که در حوزه‌های انتخاباتی باعث عدم این پیروزی به نفع آقای موسوی شده، رای مردم به یغما رفته بود. فردای آن روز که خبر قطعی پیروزی احمدی‌نژاد اعلام شد، برای دفاع از رای خود به هم‌راه دوستان از خانه خارج شدیم و مانند میلیون‌ها ایرانی که در سراسر ایران خواستار بازگشت رای گم‌شده خود بودند، ما هم در اعتراضات خیابانی شعار «رای من کجاست» سر دادیم.
درگیرهایی که با ماموران داشتیم، مرا به تفکری عمیق سوق می‌داد که مگر می‌شود هم رایت را بدزدند هم جانت را. چگونه می‌شود که بسیج که در قانون اساسی ایران هیچ جای‌گاهی برای آن تعریف نشده است، مردم را به طور غیر انسانی سرکوب کند. خوب یادم میاد روزهای بعد از انتخابات را که دنبال حقوق پایمال شده خود بودیم. حرف‌مان یک چیز بود. آن هم چیزی جز برگشتن رای دزدیده شده‌مان نبود. اما انگار نه انگار که ما معترض هستیم. کسی به اعتراضات ما توجه نمی‌کرد. سرکوب‌ها ادامه داشت. خوب یادم میاد روز دوشنبه را که به هم‌راه میلیون‌ها نفر از مردم معترض تهران، از میدان امام حسین به سمت میدان آزادی راه‌پیمایی کردیم. نام آن روز را «اعتراض سکوت» نامیدند. هیچ شعاری داده نمی‌شد و در مقابل نیروهای سرکوب‌گر نیز فقط نظاره‌گر بودند. هیچ وقت آن روز را از یاد نخواهم نمی‌برم. هر روز به خیابان‌ها می‌رفتم، برای احقاق حقوقم نه برای آتش زدن و …
اولین جمعه بعد از انتخابات، با اقامه نماز به امامت آیت‌اله خامنه‌ای برگزار شد و ایشان طبق سخن‌رانی، سرکوب مخالفین را امری اسلامی دانستند و با اشاره به این‌که «نظر رییس جمهوری به نظر من نزدیک است»، انتخابات و آرا مردم را امری واهی دانست. این بار برای‌مان مسجل شده بود که در انتخابات، تقلبی گسترده صورت گرفته است.
روز شنبه با خشمی پر از کینه باز برای اعتراض و بازپس‌گیری حقوق از دست رفته‌ام به خیابان رفتم. رفتار ماموران به طور کلی فرق کرده بود. مردم معترض را به شکلی وحشت‌ناک مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. مردم را به کوچه‌های اطراف می‌کشاندند و برخی را نیز با این شیوه دستگیر می‌کردند.
خوب یادم میاد دودهای سفید و سیاهی که از آتش زدن سطل‌های زباله به وجود آمده بود، چشم را از حدقه بیرون می‌کشید. به یک‌باره صدای به مانند صدای گلوله، پرده گوش‌هایم را پاره کرد. سوزشی عجیب در قلب خود احساس کردم. نمی‌توانستم فریاد بزنم. نمی‌توانسنم گریه کنم. حتا نمی‌توانستم راه روم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود؟ بعد از آن‌که بر زمین افتادم، دریافتم که گلوله‌ای از نزدیک بر روی قلبم نواخته‌اند و آخرین لحظه‌های عمرم  در حال سپری شدن بود. همه‌جا پر از دود بود و بس. چندین نفر از دوستان را دیدم که بر روی جسم بی‌جان من، در حال فریاد زدن هستند، آری آنان هم فهمیده بودند که در حال جان دادن هستم. همه چیز در حال گذشتن بودن از زمان کودکی تا به امروز. مادرم را به خاطر آوردم، گریه‌هایش را که برای بزرگ و تربیت کردن من، از چشمانش جاری شده بود. چشمانش را می‌بست و برای من گریه می‌کرد. من هم چشمانم را بستم و برای او گریستم. «آری اکنون من یک قربانی هستم»

سیروس زارع زاده اردشیر