کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

آن مرد با سیگار آمد




سیگاری که برای او، آن مرد، انسانی که  دیگر نفس نمی کشد، روشن شده بود، در حال سوختن بود. صحنه جرم عاری از هرگونه کثافت و خون بود. دود و بوی سیگار بر محلی که وی اعدام خواهد شد، سنگنی می کرد.

هوا سرد بود و تماشاگران با لباس های ضخیم و گرم برای دیدن صحنه جرم و اعدام تجمع کرده بودند. موبایل ها روشن بود و آژیر ماشین پلیس نوید پایان زندگی فرد دیگری را میداد. باد سرد زمستانی کمی حضار را نگران کرده بود. نگران از اینکه شاید سرمای هوا و شدت باد، عامری برای عدم ادامۀ تماشا صحنه باشد. همه چیز کم کم آماده برای اجرا بود. جلاد، متهم، آخوند، دکتر، قاضی، پلیس و مردم که برای دیدن مجرم از نرده های اطراف بالا می رفتند؛ در آنجا حضور داشتند. مجرم می دانست که امروز روز آخر است، نفس های آخر را با خنده ای که بر چهره اش جاری شده بود، می کشید. یک مامور پلیس برای اصمینان از سالم بودن طناب، و اینکه متهم نتواند در آن بالا نفسی تازه کند، از پله ها در حال بالا رفتن بود. دستی بر طناب کشید و مردم را زیر چشمی نگاه کرد. "عده زیادی برای تماشا آمده اند".
سیگار هنوز  برای پک زدن جا داشت، صدای تکبیر و الله اکبر شنیده می شد. دوربین خبرنگاران برای لحضه های سخت و  جان دادن یک انسان روشن شده بود. حضار دوربین موبایل هایشان را روی صحنه جرم زوم کرده بودند. خورشید پشت ابرهای زمستانی پنهان شده بود. باد هنوز آرام نگرفته بود. جلاد، پشت سر متهم از پله های بالا می رفت. صدای الله اکبر فضای منطقه را پر کرده بود. مرگ متهم نزدیک بود و مرد جوان آخرین پک را بر سیگار می زد.