کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

علی و گلوله ای که بر سرش وارد شد



در یکی از روزهای خوبش که نمیدانست آن شب را به روز نمی رساند بر موتور کوچکش سوار شد. او مسلمان بود جشنی برای مسلمانان برگزار شده بود همه خوشحال بودند در خیابانها جوانان در حال رقص بودند. علی با دوستان بر ترک موتور نشسته بود. علی  به مردم و شادی آنان را مینگرسیت. ناگهان موتوری که رویش دو مرد بزرگ، بر رویش بودند جلوی پایش ترمز کردند و از موتور پایان آمدند. علی ترسیده بود به مانند من که از دیدن پلیس ترس بر اندامم می افتاد، ترس از صورتش مشخص بود. علی آهی کشد از روی ترس! نمیدانست که تاچند لحضه دیگر زنده نخواهد بود. مامور بدون اینکه مدرکی داشته باشد به او شلیک کرد به سرش از فاطله 20 سانتی متری. جسد بی جانش بر روی زمین افتاد پلیس اجازه نداد آمبولانس اوژانس بر سر جنازه حاضر شوند بی سیم را بر دست خود گفته بود و می گفت اوضاع را تحت کنترل دارد و یک شرور را به هلاکت رسانده است. آیا یک کودک شانزده ساله می تواند شرارت کند. کسانی که در اطراف بوند خشکشان زده بود. آنان خواب نمیدیدند فیلم نبود هالیود هم نبود از جلیقهِ ضد گلوله و فشنگ مشگی خبری نبود آنان صحنۀ واقعی را دیدندو مرگ دوستشان را!  کاش خواب بود. اینجا ایران است از آن بوی خون بشمام میرسد خون بیگناهانی به مانند علی که گناهش بیگناهی بود و ندا و سهرابی که گناهشان حقشان بود.


برای نسرین ستوده: مادری بود زیبا با قلبی کوچک به مانند همه مادران که فرزندشان را دوست میدارند. مادر برای انسانیت تلاش میکرد. برای اینکه حق با به حقدار دهد. در جایی که کار میکرد از انسانیت خبری نبود افرادی به مانند این مادر انسانیت را برای آنانی که در درجات بالا نشسته بودند آموختند اما متاسفانه این افراد نخواستند انسان بودن را بی آموزند. میداند چه شد؟ مادر را برای اینکه بتواند از حقوق آنان دسته افرای که برای انسانیت تلاش میکند