کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

ستار بهشتی همان شهاب آزادی ما است


چند وقت پیش بود که با نوشته هایش آشنا شدم. با اسم مستعار می نوشت. اسم اولیه اش رو سعید آزاد گذاشته بود. و بعد آن را به شهاب آزدای عوض کرد. مطالبی تند علیه جمهوری اسلامی می نوشت. از قلمی شیوا برخوردار بود. بدون استفاده از رکیک ترین جملات خواهر و مادر رژیم را به عزا می نشاند. مطللبش را برایم من هم ارسال می کرد. در فیس بوک فعالیت گسترده داشت. و هر روز و هر دفعه که می نوشت من را در جریان آن قرار می داد. من هم نوشته های داشتم که  مینوشتم و برایش ارسال می کردم. این اولین جمله اش برای نوشته من بود که برای زنان ایرانی نوشته بودم " درود برشما. واقعا نوشته زیبا و درخوری بود. سرتاسر واقعییت. دوست عزیز ما نباید ادامه این راه را برویم ماباید به نسل بعد از خودمان این اخلاق و اینگونه بی عدا لتی را نیا موزیم ممنونم" و این را نیز برای نوشته ای که برای مرگ دریاچه اورمیه نوشته بودم " سیروس جان این ما هستیم که شانس رابرای خود می اوریم دوست من نا امید نباش. تنها مشکل ما باورنداشتن هم برای به اتحاد رسیدن است. بین انسان وموفقیت دیواری است بنام ترس اگر ان دیوار را بشکنیم موفقیت را می بینیم. اما افسوس که امروز ترس ما بیشتر از همت ما شده . تفرقه ما بیشتر از رفاقت ما شده.....شاد باشی متحد باشیم پیروزیم." کجایی پسر تا این نوشته هام رو لایک کنی و برام بنویسی. بغض کرده ام و نمی دونم باید به کی و کجا برم. نیستی برادر! ببینی قهرمانت کردند. 



مردی بود از جنس غیرت و شرف. مردی بود که تیشه بر استبداد دینی رژیم می زد و با نوشته هایش اساس جمهوری اسلامی را زیر سوال می برد. شهاب آزادی دوستی نزدیک بود که برخی اوقات دردهایش را با من شریک می شد. از درهایش که رژیم برایش بوجود با آورده است می گفت. از مادر پا به سن گذاشته اش و از اینکه رژیم اجازه فعالیت به او را نمی دهد شکایت می کرد. از خیلی از افراد که اکنون او را قهرمان کرده اند و خود را زیر اسم هایشان در شبکه های مختلف تلوزیونی مخفی کرده اند شکایت می کرد. از بد خلقی هایشان برایم می گفت و از این که او را تنها گذاشته اند و حتی یادی از او نمی کنند گلایه داشت. اسطوره و الگویش مهندس حشمت الله طبرزدی بود که همیشه وی را می ستود و از نیکی به او یاد می کرد. حتی عکس پرفایل و کاور و هر چی رو که فکرش رو بکونیم به عکس های مهندس تغییر داده بود.



آخرین بار دو هفته پیش بود که با  او گفتگو داشتم. می گفت: ماموران وزارت اطلاعات به خانه اش در کرج حمله کرده اند و دست نوشته هایش را با خودشان برده اند. از ترس مادر پیرش برایم می گفت و از اینکه شانس آورد بود برایم توضیخ می داد. کامپیوترش را برای به تعمیر گاه برده بود و ماموران نتواسته بودند آن را به همراه خودشان ببرند. می گفت "عیب نداره که دست نوشته هایم رو برده اند خوب شد که کامپیوتر را برده بودم وگرنه کارم بیخ پیدا می کرد." خیلی طول نکشید که عوامل و باج بگیران آمدند و خودش را بردند و زیر شکنجه  شهیدش کردند. روحش شاد. همیشه به یادت هستم برادر من!