کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

عکسی کمتر دیده شده از بنیامین نتنیاهو

اوردک زبل میگه: این چیه دادی دست من؟
نتنیاهو: ایران باید نابود بشه. من نمیزارم ایران به بمب اتم دست پیدا کنه.
اوردک زبل: برو بابا
 
حالا کاری نداریم که "نتنیاهو" هم یک قاتل بالفطره و انسان کثیفیست. اما جان اون کسی که دوست دارید, اگه شما بجای ایشون بودید و ملت و اینده کشورتون به خاطر اخوند ها در خطر بود, سعی نمیکردید که از مسلح شدن ایران به بمب اتمی جلوگیری کنید؟

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

فرامین مرگ



از کنار اجاق فاصله می گیرم. نشسته ایم و خاطرات دوران کودکی و دوران نوجوانی را مرور می کنیم. به یاد روزهای بد و روزهای خوب می افتیم. با گفتن هر جمله اشک   چشمانمان  را  پر می کند اما غرور مردانگی اجازه گریه کردن را به ما نمی دهد. از نوشته های که قبلا در مورد سیاست و جامعه نوشته بودیم و کتاب های که در آینده خواهیم نوشت حرف می زنیم. عجیب است که به واقعیت زندگی هنوز اشاره نکرده ایم.  به مرگ، به مرگی که هر لحضه می تواند  سراغمان بیاید. از قافله عقب نیستیم که به یک باره زمان متوقف می شود. مردی از بین سایه من که بر روی دیوار نقش بسته است بیرون می آید. 
لباس سیاه بر تن دارد که نیمی از چهره اش از زیر کلاهی که بر سر دارد نمایان است. لبهای درشت با دهانی  گشاد و صورتی که به مانند یک پسر بچه که هنوز ریشش در نیامده، رو به روی ما می ایستد،  با صدای غضب ناک و گهر آمیز  اسم مان را صدا میز ند و می گوید «مرگتتان فرا رسیده است». لحضه ای سکوت،  بدون آنکه کسی حرفی بزند، در اتاق حکم فرما می شود.  آیا این همان عزرائیل است که در ادیان الهی که به وجودش اشاره کردند است، او برای گرفتن روحمان آمده است یا ما در تخیل خود رفته ایم و چیزی را که به وجودش ایمان و اعتقاد نداریم، را می بینیم. آیا این واقعیت دارد؟
 افکارمان درگیر این مسئله است که کسی در را به صدا در می آورد. سایه ام که بر  روی دیوار قرار داشت ناپدید می شود.   آن مرد را که از سایه من بیرون آمده بود را دیگر حس نمی کنیم. خانه دوباره  در سکوتی معنا دار غرق می شود. در خانه  دوبار، به صدا در می آید.  سکوتمان با این صدا می شکند. در را که باز می کنم صاحب خانه  را می بینیم  که می گویید «نیم ساعت است که در می زند چرا در رو باز نمی کنی؟ مگر بوی غذایی که روی اجاق گذاشته ای را نمی فهمی» بی آنکه به او توجه داشته باشم و اصلا وجودش را حس کنم در را می بندم بسوی اجاق رفته و زیر املتی که برای شام گذاشته بودم را خاموش می کنم. هنوز نمی توانم چهره آن مرد که از سایه من بیرون آمده بود را فراموش کنم. خواب دیده ام یا واقعیت دنیای فانی را. از خود می پرسم، مگر می شود کسی را که قصد گرفتن جانت را دارد، سراغت آید. سوالهای زیادی در ذهنم بوجود آمده است که روحم  و جسم را به مانند شمشیر دو پهلو می تراشد و بسوی مرگ سوق می دهد.  

سیروس زارع زاده اردشیر