کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

دیروز من فردای تو

دردی دارم بزرگ در تنهایی در دل بی هویتی که نمیتوانم با این وضع بیان کنم سنگین است شاید هم سخت است زندگی، اما اگر کودک باشی باز هم باید اینگونه زندگی برایت سخت بگذرد. چرا؟

مگر من چه کرده ام که اکنون باید با چشمانی پر از اشک انگشتانم را بر روی این دکمه های لعنــــــتی فشار دهم و آنچه را از ذهن نداشته ام بیرون می آید بازگو سازم. برای مادرم و پدرم گریه نمیکنم برای خودم میگریم که چرا اینگونه هستم؟ گناه کودکانی و مادرانی که به مانند مرا به دنیا آورده اند چسیت که باید این گونه زجر بکشیم. میگویند تقدیر اینگونه است اما من به تقدیر هم ایمان ندارم تقدیر در دست توست و خودت آن را رقم خواهی زد آینده در دستانت است چون تو در آنجا زندگی خواهی کرد و در آنجا خواهی مرد. من از این میترسم که مرگم نیز به مانند امروز تلخ باشد نه برای اقوام و دوستان بری خودم. خودم که کـــــِه بودم؟ برای چه به دنیا آمدم؟ و برای چه هدفی تلاش میکنم و سرانجام این هدف به کجا خواهد انجامید؟ آیا من همان فرد ایده آل جامعه هستم یا یک مورچــــۀ که هر کس از کنارم میگذرد مرا زیر پایش له میکند شاید فکر میکند من دردی احساس نمیکنم و فقط این انسان است که درد را احساس میکند و هر موقع جای از اندامش بدرد می آید دکتری یا دوای یا با فریاد آن را بیان میکند من هم به مانند شما فریاد می زنم اما کسی گوش شنوا ندارد از این رو میگویم برای خودم که کسی درد تو را احساس نمیکند آری چون کوچکتر از آنی هستی که کسی بخواهد به فریادهایت پاسخ دهد. آه! اکنون احساس میکنم که در برزحی بیش نیستم، برزخی که بیشتر بوی ناجوانمردی می دهد تا جوانمردی. آیا جوانمردی مرده است؟ یا اینکه من چشمانم را به حقیقت بسته ام و در تاریکی راه میروم با چراغی کوچک که فقط اطراف خود را می توانم ببینم نه چیز دیگر را. و در این تاریکی راهَم را با این چراغی که تنها امید من برای نجات بود از دست داده ام. نمیدانم کدام راه بهتر است. در تاریکی جوانمردی وجود ندارد پس در روشنایی چرا اینگونه است و ناحق به حق برتری دارد. من راهم راه خود را گم کرده ام اما نمیدانم از کی و کجا.؟ شاید هم اشتباه میکنم و من اینگونه دنیا را می بینم. دنیای واقعی این است که میبینی راه برتری وجود ندارد. خسته ام از این دنیا. نمیدونم در مورد قدرت خدا اما من خسته شدم هیچ گاه خوشبختی و شانس در زندگی نداشتم چرا که حتی کسی نبوده همه پشت مرا خالی کرده اند. از این زشتیها سخن میگوییم آیا این هم تقدیری است برای کسی که هیچ گاه در زندگی موفق نبوده؟ شانس هیچگاه در من را به صدا در نیاورد و این است که خسته شده ام از این زندگی "فانی" و  راهی که در آن قدم گذاشته ام. راهی بی پایان و بدون برگشت. اشکهایم را با دستمالی که پر از خارهای ریز و درشت است خشک میکنم شاید خراشهای که این بر صورت و چشمانم می اندازد روی به کارم آید و و من را به آینده امیدوار کند به خود افتخار کنم که من هم روزی سختی کشیدم و اشکهایم را این گونه خشک کردم. راه برگشت وجود ندارد اما این راه را با این زخمهای صورت ادامه خواهم داد تا روزی که مرگم فرا رسد اما در این راه تاریک که ناجوانمردی در آنجا حکم فرما است تا لحضه مرگم حق کسی را نخواهم خورد.