یادم میاد در یکی از روزهای برفی، در یکی از شهرهای نزدیک اما
دور از پایتخت، چشم به جهان گشودهام. خوب یادمه گریههای مادرم و پدرم،
که من اولین فرزندشان بودم. منی که سالم به دنیا آمده بودم، میتونستم آن
احساسی را که پدرم و مادرم به من داشتند، به خوبی حس کنم. چه روزی بود اون
روز.
احساس مادرم را با ترس و اضطراب از خفگی من هنگام شیردهی، به
خاطر دارم. ساعتها، روزها و شبها، ماهها و سالیان به مانند همیشه در حال
گذشتن بود که وارد مدرسه شدم. خوب یادمه که به هنگام جدایی از مادرم در
روز اول مدرسه، پدرم در آن روز مرا همراهی نمیکرد یادمه در آن روز مادرم
چه اشکی میریخت. من هم نگران بودم، نگران جدایی از مادر و خانهای که هفت
سال در آن بزرگ شده بودم. برایم سخت بود. اما چه کنم. برای یادگیری هم که
بود، باید به مدرسه میرفتم. یادم میاد در دوران بچگی، پدرم از دوران
مدرسهاش برایم میگفت و با خاطرات مدرسه پدرم، شبها چشمهایم را میبستم.
اما الان نوبت خودم بود که وارد مدرسه شوم. تحصیل کنم برای آینده خود و
برای سربلندی پدرم و مادرم درس بخوانم، به دانشگاه روم و برای خود شغلی
مناسب پیدا کنم.
از همان دوران با اینکه کودکی بیش نبودم، آرزوهای بزرگ در سر
میپروراندم. از مادرم همیشه یک سوال را میپرسید. آن هم در مورد چادری
بود که بر سرش میکرد. مادرم با کمال مهربانی پاسخی قانع کننده به من
میداد که درک کردنش برایم سخت بود و هر روز که بزرگتر میشدم، معنای
واقعی بعضی کلمات را میتوانستم درک کنم. اما همیشه سوالهایی داشتم. چرا
در اروپا اینگونه نیست. چرا زنان در سایر کشورها با راحتی کامل و بدون
اینکه کسی بخواهد آزارشان دهد، زندگی میکنند. اما اینجا اینگونه نیست.
اگر روسری از سر یک خانومی بیافتد، صد چشم که هزاران حرف شیطانی را یدک
میکشند، بر او خواهند زد. برخی اوقات این حرفها آزارم میداد. از مادرم و
پدرم در مورد علت آن سوالی میکردم. اما آنان با بیان اینکه برخی از
آدمها اینگونه هستند، سعی در خنثا کردن من و عدم فکر کردن به آن موضوع را
داشتند.
بعد از گذشت سالیان، اکنون نوبت ورود به دانشگاه بود. جایی
که از بچگی، آرزوی رسیدن به آنجا و تحصیل در رشته دلخواهم را داشتم. زمان
کنکور خیلی آشفته بودم و این فکر که اگر قبول نشوم، چه کنم. یادم میاد
مادرم به مانند دوران مدرسه مرا دلداری میداد. دستی بر سرم کشید. وای آن
مهربانی مادرم قابل توصیف نیست. آرامشی را که در آن لحظه به من دست داد.
بهترین روز عمرم، زمانی بود که خبر قبولی از دانشگاه مورد
علاقهام را دریافت کردم. از همه مهمتر در رشتهای بود که آرزویش را
داشتم، وارد دانشگاه شدم. محیط آنجا با مدرسه و دبیرستان فرق میکرد.
دختران و پسران در کنار هم بودند. درس میخواندند. شوخی میکردند و خلاصه
اینجا، جای دیگری است. آری اینجا دانشگاهیست که من میخواستم. با شور و
علاقه خاصی مشغول به تحصیل شدم.
در این هنگام بود که من وارد یک مرحله جدید از زندگی اجتماعی و
سیاسی شدم. سال 1387 بود و یک سال مانده به انتخابات، با افرادی به نام
مهدی کروبی و مهندس موسوی آشنا شدم. البته از آقای کروبی شناختی جزیی
داشتم، اما سوالاتی که از دوستان میکردم، شناختم را نسبت به این دو فرد
افزیش دادم. چون آرمانهای من بیشتر با نظرات این دو فرد سازگار بود. آقای
کروبی که رییس مجلس شورای اسلامی و آقای موسوی آخرین نخست وزیر ایران
بودند، خواستههایی که من داشتم را میتوانستند برایم برآورده کنند، از این
رو بیشتر خود را در جریان سیاسی کشورم و آزمون بزرگی که قرار بود یک سال
دیگر در کشور برگزار شود، آماده میکردم. روزها به مانند برق و باد
میگذشت. در این مدت اغلب دانشجویان با طرفداری از کاندیداهای مخالف دولت
کنونی، احساسات خود را بیشتر از قبل به معرض نمایش میگذاشتند. دوران
انتخابات بود و بیان عقاید آزاد. شبها برای حمایت از کاندیداهای خود به
خیابان میزدیم و برای رقیبان کوری میخواندیم. یادم نمیرود آن شبها تا
لحظه مرگم. برای روز انتخابات با دوستان جدیدی که شناخته بودم، روز شماری
میکردیم. بالاخره آن روز فرا رسید.
صبح زود به همراه دوستان عازم حوزه رایگیری شدیم که اولین
نفرها برای رای دادن باشیم. اما اشتباه فکر میکردیم. خیلیها با
دستبندهای سبز رنگ جلوتر از ما در صف بودند تا رای خود را به صندوق
بیاندازند. نوبت ما هم فرا رسید و ما هم مانند دیگران رای خود را برای کسی
که آرزوی رییس جمهوری شدنش میرفت، به صندوق انداختیم. شور و هیجانی خاص
تمام وجودم را فرا گرفته بود. از هرکس که نظرش را در مورد انتخابات سوال
میکردی، از پیروزی آقای موسوی و کروبی سخن به میان میآوردند. البته بودند
کسانی که به آقای احمدینژاد رای داده باشند و بیشتر افرادی هم بودند که
به آقای موسوی رای داده بودند.
درگیرهایی که با ماموران داشتیم، مرا به تفکری عمیق سوق میداد که مگر میشود هم رایت را بدزدند هم جانت را
پس از خارج شدن از حوزه رایگیری، به همراه دوستان «ساندویچی
به رگ زدیم» و راه خود را دوباره به سمت خانه پیش گرفتیم. منتظر اعلام
نتایج انتخابات بودیم. عقربههای ساعت، روی عدد 11 مانند «ما» توقف کرد.
انگار که زمان یک باره ایستاده باشد. خبرگزاری دولتی ایران، در خبری که در
ساعت ۲۳:۳۴ جمعه شب مخابره کرد، مدعی شد که محمود احمدینژاد با کسب 70
درصد آرا در مناطق روستایی کشور و با فاصله زیاد، نسبت به میرحسین موسوی،
در این انتخابات پیروز شده است. و این در حالی بود که میرحسین موسوی نیز در
بیانیهای اعلام پیروزی کرده. باور کردنش و هضم این که محمود احمدینژاد
پیروز انتخابات است، برایم کاری سخت و دشوار بود. این در حالی بود که آقای
موسوی به راستی باید پیروز انتخابات میشد. با تقلب گستردهای که در
حوزههای انتخاباتی باعث عدم این پیروزی به نفع آقای موسوی شده، رای مردم
به یغما رفته بود. فردای آن روز که خبر قطعی پیروزی احمدینژاد اعلام شد،
برای دفاع از رای خود به همراه دوستان از خانه خارج شدیم و مانند
میلیونها ایرانی که در سراسر ایران خواستار بازگشت رای گمشده خود بودند،
ما هم در اعتراضات خیابانی شعار «رای من کجاست» سر دادیم.
درگیرهایی که با ماموران داشتیم، مرا به تفکری عمیق سوق
میداد که مگر میشود هم رایت را بدزدند هم جانت را. چگونه میشود که بسیج
که در قانون اساسی ایران هیچ جایگاهی برای آن تعریف نشده است، مردم را به
طور غیر انسانی سرکوب کند. خوب یادم میاد روزهای بعد از انتخابات را که
دنبال حقوق پایمال شده خود بودیم. حرفمان یک چیز بود. آن هم چیزی جز
برگشتن رای دزدیده شدهمان نبود. اما انگار نه انگار که ما معترض هستیم.
کسی به اعتراضات ما توجه نمیکرد. سرکوبها ادامه داشت. خوب یادم میاد روز
دوشنبه را که به همراه میلیونها نفر از مردم معترض تهران، از میدان امام
حسین به سمت میدان آزادی راهپیمایی کردیم. نام آن روز را «اعتراض سکوت»
نامیدند. هیچ شعاری داده نمیشد و در مقابل نیروهای سرکوبگر نیز فقط
نظارهگر بودند. هیچ وقت آن روز را از یاد نخواهم نمیبرم. هر روز به
خیابانها میرفتم، برای احقاق حقوقم نه برای آتش زدن و …
اولین جمعه بعد از انتخابات، با اقامه نماز به امامت آیتاله
خامنهای برگزار شد و ایشان طبق سخنرانی، سرکوب مخالفین را امری اسلامی
دانستند و با اشاره به اینکه «نظر رییس جمهوری به نظر من نزدیک است»،
انتخابات و آرا مردم را امری واهی دانست. این بار برایمان مسجل شده بود که
در انتخابات، تقلبی گسترده صورت گرفته است.
روز شنبه با خشمی پر از کینه باز برای اعتراض و بازپسگیری
حقوق از دست رفتهام به خیابان رفتم. رفتار ماموران به طور کلی فرق کرده
بود. مردم معترض را به شکلی وحشتناک مورد ضرب و شتم قرار میدادند. مردم
را به کوچههای اطراف میکشاندند و برخی را نیز با این شیوه دستگیر
میکردند.
خوب یادم میاد دودهای سفید و سیاهی که از آتش زدن سطلهای
زباله به وجود آمده بود، چشم را از حدقه بیرون میکشید. به یکباره صدای به
مانند صدای گلوله، پرده گوشهایم را پاره کرد. سوزشی عجیب در قلب خود
احساس کردم. نمیتوانستم فریاد بزنم. نمیتوانسنم گریه کنم. حتا
نمیتوانستم راه روم. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود؟ بعد از آنکه بر زمین
افتادم، دریافتم که گلولهای از نزدیک بر روی قلبم نواختهاند و آخرین
لحظههای عمرم در حال سپری شدن بود. همهجا پر از دود بود و بس. چندین نفر
از دوستان را دیدم که بر روی جسم بیجان من، در حال فریاد زدن هستند، آری
آنان هم فهمیده بودند که در حال جان دادن هستم. همه چیز در حال گذشتن بودن
از زمان کودکی تا به امروز. مادرم را به خاطر آوردم، گریههایش را که برای
بزرگ و تربیت کردن من، از چشمانش جاری شده بود. چشمانش را میبست و برای من
گریه میکرد. من هم چشمانم را بستم و برای او گریستم. «آری اکنون من یک
قربانی هستم»
سیروس زارع زاده اردشیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر