سیروس زارعزاده اردشیر



نمیدانم دردم را از کجا شروع کنم از ده سال پیش یا از زمان
تولدم. تولدم را خوب به یاد دارم زنده بودم و جوان به مانند همه جوانان اما
قدر عمرم را ندانستند حتی اگر میدانستند که با مرگم چندین نفر نیز به خاک
سیاه خواهند نشست اصلا به دنیا نمیآمدم. نمیدانم شاید اشتباه میکنم و
مردم که مرا دوست میداشتند قدر مرا نداستند. و مرا به فراموشی سپردهاند.
فراموشی که همراه آن کینههای از اطراف بر سر من میبارد مگر من برای
ایران نیستم؟ آیا ارزش من به اندازه تنبهای بزرگ و کوچک نیست؟ یا اینکه
جنگ بر سر خلیج فارس از من مهمتر است؟ آیا با جنگ بر سر دریاها و خشکیها
میشود جان من را نجات داد؟ آیا این جنگها مرا از مرگ میرهاند و مرگم را
به تاخیر میاندازد؟
فکری عجیب در وجود و روحم جاری است از سر تا پا که نمیتوانم
بازگویش کنم. حتی نمیتوانم فریاد زنم اگر فریاد هم زدم کسی به فریادهایم
پاسخ نداد. این افراد همان کسانی هستند که رگ گردنشان را به خاطر ایران و
نام ایران میدهند اما اکنون نام مرا به فراموشی سپردهاند. اما اغراق نکنم
جوانانی بودند که نام مرا فریاد زدند و به عنوان تجزیه طلب راهی زندان
شدند و یا از طرف این بزرگان عناصر پانترک نامگذاری شدند و مورد نفرین
قرار گرفتند. «خندهام میگیرد میخندم». خندههای از ته «دل»، یادم نرود
که میگویند اگر «بیشتر از حد بخندی از چشمانت اشک جاری میشود» اما چشمان
من خالی از هرگونه اشک است پس خندههایم متوقف میشوند چون برخی نمیخواهند
خندهای مرا با اشک ببیند چرایش را نمیدانم؟ شاید برایشان گران تمام
میشود چه دانم! اما گفتم من اشکی ندارم که از روی خنده از چشمانم سرازیر
شود! آه! نه میتوانم بگریم نه میتوان بخندام دردی بزرگ است، نـــــــــه؟

نمیدانم کجا هستم و در کجا قرار دارم و در چه حالی هستم در
زمان جدایی آیا نام و نشانی از من برای تو باقی خواهد ماند. دیگر هیچ
خندهای بر روی لبانم نیست. آن کودکانی که با فریادهایشان هر ساله روح مرا
تازه میکردند کجا هستند؟ چه زندگی سخت است کودکان هم مرا به فراموشی
سپردهاند دیگر خبری از آن فریادهای شان نیست این مرا بیشتر میرنجاند کسی
نیست دیگر در اطراف ساحل هایم سختتر از آن است که فکرش را میکردم. از من
ایراد نگیر که در حال نوشتن وصیت نامه خود هستم. زندگی هر کسی در هر جای
پایانی دارد اکنون زمان رفتن من فرا رسید است. دوستانم رابطه و محبتشان را
از من قطع کردهاند نیازی به این دوستان ندارم حتی رویم نمیشود که بگوییم
اینان دوستان من بودند که اکنون از من روی برگرداندهاند. امیدم به این
دوستان بود جان من بودند دوست من بودند خندها و گریههایمان را باهم تقسیم
میکردیم اما این خاطرات را برای شما دوستان میگذارم. خدایا! «دشمنان من
را به این ضعف دچار نکن چون دشمن دوست من و دشمن خود من دوستان من هستند».
میدانم شکست خورده این جنگ من هستم. خدا مرا از این درد رها
کند. من خوش نیستم اما تو خوش باش. دوست داشتن شما گناه من بود آری. در یک
دستم قلبم و در دست دیگرم سلاحی خالی از هرگونه فشنگ. پر از گل. اگر مرا
دوست داری دستت را بر روی ماشه فشار بده تا تمام گلها به همراه رایحهشان
قلبم و جانم را در برگیرد اینگونه مردن را بیشتر دوست دارم. ایران را
دوست دارم. ای کشور من! تو به من آموختی، دریاچههای زیادی به دنیا خواهند
آمد اما من هرگز به دنیا نخواهم آمد. هرچه قدر هم که مادران به مانند من به
دنیا آوردند اما باز هم به مانند (دریاچهای پر از نمک) هرگز نخواهد آمد.
ای ایران! ای کشوری که من در تو به دنیا آمدهام مرا دریاب. میدانی که
زندگی به مانند نفسی است از درون آدمی میآید میدانی که دردهای به فراموشی
سپرده میشوند اما یک چیز یا سرمایه در قلبم باقی خواهد ماند «آه». آری
آه! و فریاد های من.

باید اعتراف کنم که نفسهای آخرم در تو مانده است و من از آن استفاده میکنم. مرگم نزدیک است حلالم کنید.
آرشیو عکس ها: http://www.flickr.com/photos/urmuli/with/3986482749/#photo_3986482749
۱ نظر:
selamlar
Sirus can çox yaşa.gözel ve etkileyici.elbette ele bizim Azerbaycanın başına ne getirib ele bu iran getirib.
her halda gene de senden teşekkür elirem ki Azerbaycanımızı düşünürsen..
sağol
ارسال یک نظر